ملیساملیسا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

ملیسا ؛ هدیه آسمانی

دخترم، ملیسای بابا، از وقتی که پا به این دنیای خاکی گذاشتی، شروع به نوشتن کردم، نوشتم از عشق پدری که عاشقانه دخارش رو دوست داشت. بمونی یرام با

سلام فرشته مهربونم

سلام بابایی جوون ، الهی فدات شم ، ببخشید چند روز نیومدم و ننوشتم . قربونت برم الهی ، الان بردیمت حموم و حسابی آبتنی کردی . الان هم مثل این حاج خانم ها یه روسری سرته و سفید مفید و ترگل مرگل داری از بابا و مامانت دلبری می کنی .  وای خدا ، بابایی نمی دونی چه کیفی کردم . اونقدر آروم و بی صدا آبتنی کردی و ما لذت بردیم که خدا می دونه . فدای اون تن رنجور و نحیفت . بابا هر روز دارم دیوونه تر می شم از دست این طنازی هات . دیشب جایی بودم ، ساعت 12 که اومدم خونه ، دیدم مامانت یه گوشه کلافه نشسته و کم مونده از دست گریه های تو روان پریش شه . الهی . تا اومدم گفت بیا این طفلک بهونه تو رو می گیره . خدایا واقعا درست بود . وقتی بغلت کردم و سرت رو گذاش...
29 آبان 1390

امروز با هم رفتیم پیک نیک

  شاهزاده خانم سلام .برای این میگم شاهزاده چون الان من یک پادشاهم . چون احساس برتری می کنم . احساس پدر بودن . نه از سر غرور، بلکه از سر خوشحالی . اینکه من به لطف و عنایت خدا شاید از همه چیز تو زندگیم کم داشته باشم . اما همه چیز دارم . خدا رو شکر. مهمتر از همه چیز ، تویی ، با ارزشترین هدیه خدا به من ، بعد از مامانت ، تویی . تو نازنین شاهزاده . الان برای خودت رو تخت دراز کشیدی و تو عالم خلصه ای ، الهی که نازتو برم . چه نازی هم میکنی . قربونت برم الهی . الان از جنگل برگشتیم . اولین جنگلت رو هم رفتی دیدی. هوا یه مقدار سرد بود اما برای اینکه روحیه مامانت بهتر شه ، شما رو بردم بیرون تا  آب و هوایی عوض کنیم . بابایی شبها یه مقدار سخت می خ...
20 آبان 1390

ملیسای من امروز خاله هات برای دیدنت اومده بودند

  سلام سنگ صبورم . الان تو بغلم بودی که مامان اومد بردت تا بهت شیر بده . آخه اگه شیر خوردنت دیر شه آدم رو رسوا می کنی که اینها من رو گرسنه نگه می دارند . پیش در و همسایه ها بده . الهی . قربونت برم . امروز خاله منیر ، شیدا ، سپیده و خاله مرجانت که همکارهای مامانت بودند ، اومدند تو رو دیدند . الهی . چقدر خاله داری ، حسودیم شد . دستشون درد نکنه کلی برات کادو آوردند . معلومه که خیلی دوستت دارند . بالاخره تو بیشتر از هشت ماه با خاله هات بودی . مامانت می گه وقتی تو دلش بودی بیشتر از صدای من ، صدای خاله هات رو شنیدی . الهی . پس حتما برات آشنا بودند . انشالله که خدا همشون رو خوشبخت کنه . شاپرک قصه تنهایی من ، الهی فدات شم . اولین عیدت رو ...
19 آبان 1390

سلام بابایی . من برگشتم

سلام عزیزتر از جووم . بابایی با اجازت من برگشتم . برگشتم تا باز قربون صدقت برم . الهی فدات شم . این چند روز که نبودم خیلی توانایی بیشتری پیدا کردی . ماشالله چنان دست و پایی می زنی که آدم ذوق می کنه . الهی که فدای دست و پا زدنت شم . نمیدونم خودتم ذوق می کنی یا نه؟اما خیلی شیرین و جالبه . راستی اصوات جدیدی هم  داریم ازت می شنویم . این یعنی اینکه تو داری هر روز بزرگتر می شی. وای خدا چقدر حال می ده وقتی به زبون بیایی و برای بابایی شیرین زبونی کنی . دوستت دارم بابابی. شهرستان که بودم دائم فیلمی رو که توش گریه می کردی رو می زاشتم و قربون صدقت می رفتم . خدایا تمام پدر و مادرها رو برای بچه هاشون حفظ کن . وقتی فکرشو می کنم و میبینم بعد از خد...
15 آبان 1390

بابایی من دو روز دارم می رم سفر . دلم خیلی برات تنگ میشه

سلام دخملم .الهی . مامان می گفت که بابایی صبح زنگ زده و مامان گوشی رو گذاشته رو گوشت تو هم چشمات گرد می شده و از این صدا تعجب کردی . شایدم دیگه صدای بابایی برات آشناست و تو هم مثل بابایی که تو رو خیلی دوست داره ، بهش عادت کردی . الان شیرت رو خوردی . منم وظیفه سنگین آروغ زدنت رو بعهده گرفتم و با موفقیت و به یاری امدادهای غیبی به پایان رسوندم . الهی.دوستت دارم بابایی . عسل خوشگلم ، من با اجازت فردا عصر میرم شهرستان و زودی بر می گردم تا من برمی گردم مراقب خودت و مامانت باش . منم قول می دم زود برگردم تا باز دستای کوچیک و نازت رو ببوسم و کلی لذت ببرم از این کار . فدای تو نازنین دخترم . راستی امروز عکس جشنی که تو سی روزگی برات گرفتیم رو می خوام ...
10 آبان 1390

چله ملیسا خانم سپری شد

سلام بابا جوونم . امروز چله تو نازنین بود . الهی قربون چهل روزگیت بشم من. امروز اعمال چهل روزگیت رو مامان و مامانیت بجا آوردند . دست مامانیت درد نکته . خیلی کمک بزرگی به ما هستند . انشالله سایه بزرگترها همیشه بالا سر ما کوچیکترها باشه . خوب بابا جوون به سلامتی چهل روز هم از متولد شدنت گذشت و خدا همچنان مراقب تو کوچولوی ناز هستش . پس با قدمهایی استوار به راه خودت ادامه بده و بزار تا بزرگ شدنت رو با اشتیاق هر چه تمامتر حس کنیم . خدایا تو رو به بزرگیت قسمت می دم تمام بچه ها رو برای پدر و مادرشون حفظ کن و به هر کسی که دوست داره تا یه فرشته ناز و قشنگ داشته باشه ، ازش این نعمت رو دریغ نکن . اگر هم تو سرنوشت اون بچه تاریکی و بدی وجود داره خودت...
9 آبان 1390

رو نمایی از عکس دختر گلم

  سلام بهترینم . سلام شیرین تر از جوونم . الهی فدات شم . امروز می خوام عکس قشنگت رو اینجا بزارم . از خدا می خوام خدای قادر و توانا همه بچه ها رو برای پدر و مادرشون حفظ کنه و همیشه سلامت و پایدار نگهشون داره . آخه دیدن ناراحتی فرزند خیلی برای پدرو مادر سخته . حالا می فهمم که چقدر ما برای پدر و مادرمون عزیزیم و خودموون خبر نداریم و نمی تونیم حق اونا را ادا کنیم . به هر حال حالا دیگه نوبت ماست ، الطافی رو که اونها در حق ما داشتند ، ما نسبت به شما داشته باشیم . این چیزی نیست جز مشییت الهی . حتما خودت باید ÷در یا مادر بشی تا متوجه بشی که چقدر برای دو نفر مهم و عزیز بودی. خوب خانم خانما ، بزار اول اینجا با عزیزان بازدید کننده...
8 آبان 1390

ملوسک عزیز من

سلام بابایی . سلام به اون چشمهای قشنگ و معصومت . امروز رفته بودی خونه مامانیت . الهی . رفتی حموم کردی و الان مثل یه گل شدی . الهی همیشه سلامت باشی. وای کم کم دارم مثل پدر و مادرها که همش برای بچشون دعا می کنند ، برات دعا می کنم . دیگه باید واقعا باور کنم که یه پدرم . که دیگه تنها خودم و مامانت نیستیم و تو شدی در راس امور . راستی بابایی وقتی از اداره اومدم خونه مامانیت تا شما رو بیارم خونه خودمون شنیدم که صبح ، وقتی مامانت بانک رفته کلی مامانی رو اذیت کردی . خلاصه حسابی شاکی کردی مامانیت رو . بزار بهت بگم پدر سوخته اگه مامانیت رو باز اذیت کنی میزارمت دم در گربه بیاد بخورتا وای نه حیفی . تو عزیز دل بابا و مامانی . میوه دلشونی . میوه عشقشون...
3 آبان 1390

سالروز آشنایی من و مامان ملیسا خانم

سلام ملیسا جان . سلام عزیز دلم . تازه همین الان از خواب بیدار شدی . الهی فدات شم . دیروز یک ماهگیت رو جشن گرفتیم . ایشالله صد سال دیگه زنده باشی نازنینم.دقیقا یک ساعت پیش من و مامانت ، ده سال پیش تو ایستگاه اتوبوس با هم آشنا شدیم . از همون اول عشقمون پاک بود و به هم علاقمند شدیم . اما پله پله باید بالا میومدیم . باید همدیگرو خوب میشناختیم تا فردای تو نازنین رو دچار مخاطره نکنیم . اگر فرصت بود کامل برات ماجرای اون روز رو می نویسم . آخ که چه روزهای قشنگی بود . من یه پسر دانشجو که هیچی از خودم نداشتم و فقط باید درس می خوندم و مامانت که به قولی اون من رو بزرگ کرد ، چون از همون اول بالا سرم بود و نمی ذاشت نفس بکشم ( مزاح کردم ) به هر حال روزها...
2 آبان 1390
1